چگونه میتوان میان «خواست مردم» و «حقیقت» آشتی داد؟
به گزارش روابط عمومی دبیرخانه دائمی کنگره بین المللی علوم انسانی اسلامی، به نقل از خبرگزاری فارس،نشست های ۹ گانه عقلانیت با محوریت و سخنرانی دکتر رفیعی آتانی و حضور جمعی از نخبگان علوم انسانی، در مسجد حضرت خدیجه (س) واقع در محله حقانی تهران برگزار شد. متن پیشِ رو، مکتوبِ بخش اول این نشست می باشد.
بنا داریم که نشستهای مذکور را سلسلهوار و به تناوب در فارس به انتشار برسانیم.
نظریه عقلانیت نوین اسلامی با هدف تبیین و چاره جویی برای تحقق خواسته عمومی جامعه ما در دوران معاصر در چارچوب نظام عقلانیت اسلامی شکل گرفته است. فایده اساسی این نظریه، ضمن کمک بنیادین برای تحقیق و تحقق خواسته عمومی مردم، حل مسأله گسست جدی بین نظر و عمل در دوران معاصر اندیشه اسلامی است. گسستهائی که فرصت سرمایهگذاریهای فراوانی را برای دشمنان اسلام و ایران فراهم آورده است. واقعیت آن است که جامعه ما با مجموعهای از کنشگران سیاسی و اجتماعی روبروست که کنشگری آنها از یک بنیاد و مبنای نظری پشتیبانی نمیشود و گاه در فضای حل مسأله به توجیهاتی دست میزنند که از قبل، مورد نظر و توجه آنها نبوده و یا دیگرانی که آماده ترند برای کنش آنها توجیه و تفسیر تولید میکنند. بنابراین ظرفیتی برای آنها فراهم میشود که خارج از فضایی که قبلاً اجمالاً باور داشتهاند عمل کنند. از طرف دیگر در جامعه نظریه پردازان و یا اهل علمی وجود دارند که علم آنها اثر و ارزش چندانی برای عمل ندارد.
به نظر میرسد اصل انقلاب اسلامی نیز محصول فهم و مدیریت خواسته مردم ایران در دوران معاصر در چارچوب عقلانیت اسلامی از سوی امام خمینی(ره) بود و به همین دلیل بود که توانست در اوج این ماجرا اعلام کند میزان رای مردم است. زیرا عملاً بین آنچه که منطقاً صحیح میدانست و خواست مردم دوگانگی وجود نداشت. در این صورت به جای رقابت بین خواست مردم و معارف اسلامی، رقابت بین تبیینهای مختلف برای مدیریت تحقق خواست مردم شکل خواهد گرفت.
مفروض اساسی ما با توجه به مطالعات و مشاهدات مختلف آن است که مهمترین خواست همه مردم ایران در دوران معاصر ما ـ بدون توجه به قومیت، دین، مذهب، نسل، جنسیت و همه انشقاقها و صورتبندیها و دسته بندیها ـ پیشرفت کشور است و سایر باورها راهی بوده که غلط یا درست برای تحقق این خواست اصلی پیدا کرده اند. مهمترین کار انقلاب اسلامی اجابت نظری و عملی به این خواسته عمومی و نیز تلقی به قبول و ترجیح آن از سوی مردم از میان همه رقبا بود.
مفروض دوم آن است که ژن تمام تحولات معاصر ایران در دوران مشروطه نهفته است، بنابراین برای تحلیل تاریخ معاصر ایران باید از مشروطه آغاز کرد. در دوران معاصر جهان نیز، مسئله از آنجا آغاز شد که پس از پایان دو جنگ جهانی و نیز پایان استعمار کهن (اداره رسمی برخی از کشورها توسط برخی از کشورهای قدرتمند جهان) تفاوت کشورها در کمیت و کیفیت برخورداری از مواهب مادی زندگی، مورد توجه جهانیان قرار گرفت. در این دوران دیده شد که دستهای از کشورها از منظر شاخصهای بهرهمندی از مواهب زندگی نظیر تولید، رفاه، درآمد، بهداشت، آموزش، تغذیه و… در وضعیت بسیار بالاتری نسبت به دسته دیگر از کشورها قرار داشتند، در ادبیات جهانی کشورهای برخوردار به توسعه یافته، شمال و جهان اول نام گرفتند و دسته دوم کشورها نیزکشورهای توسعه نیافته، جنوب و جهان سوم نام گرفتند. دانش میان رشتهای توسعه ـ عمدتاً در چارچوب دانش اقتصاد و کمتر در چارچوب جامعهشناسی ـ مسئولیت تبیین ماهیت این «تفاوت» و راهبردهای برون رفت از آن را برعهده گرفت. تفاوتی که به دلایلی ـ که در ادامه این نوشتار روشنتر خواهد شد ـ عمدتاً اقتصادی قلمداد گردید.
در چارچوب مبانی و معارف انقلاب اسلامی، نهایتاً مفهوم «پیشرفت» برای تمایز با «مفهوم توسعه» ـ که ظرف بیان رویکرد غربی در مورد ماهیت و جهت تغییر مذکور در ایران است ـ به کار گرفته شده است. این «انتخاب» در روند تکاملی اندیشه و عمل در ظرف گفتمانی انقلاب اسلامی، ناظر به یک پیشینه در تاریخ معاصر ایران بوده است. نقطهی آغاز توجه به این موضوع ـ که هم برآمده از آموزهها و ایمان دینی و هم عزت طلبی ناشی از اصالت و ریشه داری مردم ایران بود و هم از مقایسه ایران با کشورهای برخوردار جهان ناشی شده بود ـ در کوران حوادث دوران مشروطه اتفاق افتاد. در آن دوران، «مفهوم ترقی» ـ که عمدتاً بیانگر یک رویکرد مثبت به تجربه غربی توسعه بود ـ به عنوان ظرف گفتمانی آن برگزیده شد. در تداوم همین مسیر ـ یعنی نگاه به بیرون ـ در دوران پهلوی دوم و ناظر به ادبیات مارکسیستی، «مفهوم تکامل» برای بیان همین منظور برگزیده شد. اما در همه این مسیر، رویکرد دینی به این ماجرا از منظر مبانی و ملازمات فرهنگی عمدتاً منتقد و از منظر مظاهر پیشرفت علمی و اقتصادی عمدتاً منفعل بوده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در عرصه «عمل» همچنان این رویکرد هفت و هشتی (زیگزاگی) تا حدود زیادی ادامه یافت. رویکرد برنامههای توسعه، در دههی نخست انقلاب با توجیه عدالت خواهی و البته متناسبتر با روحیه انقلابی، شرقگراتر بود. پس از پیروزی در جنگ ـ که با سقوط عملی مارکسیستها همزمان شده بود! ـ برنامههای توسعه، غربگراتر شد.اما در طول همهی این دوران، رهبران انقلاب، با تلاش نظری و عملی زائدالوصفی از انحراف جهتگیریهای اصلی انقلاب جلوگیری کردند. ابهام نظری و عدم اطمینان به نفس در کنار استدلالهای بدبینانهتر، از دلایل عمده این حرکات زیگزاگی بوده است. اما در عرصهی «نظر»پس از پیروزی انقلاب اسلامی بر اساس رویکرد اسلامی ـ که حال دیگر به صورت طبیعی فراگیرترشده بود ـ با حفظ واژهی توسعه اما با یک قید اسلامی نحلههای مختلفی شکل گرفت. این رویکردها را میتوان به رویکردهای مبناگراتر و عملگراتر دستهبندی کرد. رویکردهای عملگراتر خود دو دسته بودند. برخی برای دفاع از رویکرد شرقی خود به توسعه، برای دفاع از یک «دولت بزرگ» و «اقتصاد دولتی» همهی ظرفیت نظری عدالتخواهانهی اسلامی را استخدام کردند. برخی دیگر برای دفاع از رویکرد غریی خود با مسلم انگاشتن درستی نظام اقتصاد آزاد به دنبال یافتن همه مساعدتهای نظری و نیز زمینه سازی فرهنگی مناسب برای آن در چهارچوب معارف اسلامی تحت عنوان «فرهنگ توسعه» بودند. این هر دو رویکرد از آن جهت که توسعه همان توسعهی اقتصادی است و نیز این ماجرا به نحوی باید توجیه اسلامی شود اتفاق نظر دارند. رویکرد مبناگراتر،نیز هویت واحدی ندارد. برخی فقط در قلمرو نقد رویکردهای غربی و شرقی توسعه ـ حال یا از منظر مبانی یا نتایج یا هر دو ـ نظریهپردازی میکنند. برخی دیگر از منظر اسلامی فقط در قلمرو مبانی اسلامی ـ و گاه مبانی بعیدهی ـ پیشرفت، دارای تأملاتی هستند که این دسته خود نیز دارای دو نحلهی متفاوت هستند؛ یک نحله برآن است که حتی در قلمرو مبانی نیز بدون اتکاء به علوم اسلامی متعارف نظریه پردازی کنند و اما نحلهی دوم کسانی هستند که در تلاشند تا مبانی اسلامی پیشرفت را از ذخائر علوم اسلامی متعارف استخراج کنند. عقلانیت نوین اسلامی ـ که در ادامه روشنتر میشود ـ بر این رویکرد اطلاق میشود.
در مورد قید اسلامی برای توسعه نیز تلقی واحدی وجود ندارد. گاه منظور توسعهی جامعهی اسلامی است؛ گاه منظور یک نظریهی محصول نظریهپرداز اسلامی است، و گاه نیز منظور یک نظریهی برآمده از مبانی و معارف اسلامی است، قید اسلامی در قلمرو عقلانیت نوین اسلامی به همین معناست، هر چند پیداست که این هر سه ملاک قابل جمع نیز میباشند.
نظریه یا الگوی اسلامی پیشرفت یک نظریه یا الگوی نه شرقی و نه غربی است که از مبانی و معارف اسلامی برآمده و در گام نخست در ایران و آنگاه در سایر جوامع اسلامی تحقق پیدا خواهد کرد و نهایتاً برای همهی کشورهای جهان الگو خواهد شد. عقلانیت نوین اسلامی نامی است که بر چنین تلاش نظری و عملی نهادهایم. دانشی که با تداوم تکاملی تاریخی عقلانیت اسلامی و متکی بر آن، و منبعث از آن، برآن است تا مساله پیشرفت اجتماعی و فردی جوامع انسانی را تبیین و رهبری نماید. بر این اساس، ضمن تفاوت با رویکردهای غربی و شرقی و ملی و رویکردهای ترکیبی و التقاطی با رویکردی که بنادارد تا عقلانیت اسلامی را نیز با عدم باور به علوم اسلامی از ابتدا تولید کند متفاوت خواهد بود.
در مواجه با مساله پیشرفت از منظر دینی دو جبهه فعال و انفعالی شکل گرفت. رویکرد انفعالی کسانی بودند که نمیتوانستند به لحاظ نظری و عملی نقش فعالی ایفا کنند، گاه خود را متناظر با رویکرد غربیِ توسعه قرار میدادند و از منظر فرهنگی به رویکرد غربی توسعه منتقد میشدند، ولی با توجه به پیشرفتهای علمی و اقتصادی آنها منفعل میشدند؛ یعنی آن گاه که پیشرفتهای علمی و اقتصادی غرب مطرح میشد، منفعلانه رفتار میکردند و دچار توجیه و تفسیر و به نحوی سازگاری میشدند. این رویکرد هنوز هم هستند و مسئله شان هنوز همین است. میخواهند دیندار باشند اما میگویند این همه پیشرفتهای غرب را چگونه نادیده بگیریم!
رویکرد دیگر در یک فضایی که بشدت تحت تاثیر ادبیات مارکسیستی بود به بازخوانی مبانی و معارف اسلامی برای حل مساله پیشرفت پرداخت. این رویکرد بر آن بود تا با ارتباط دوسویه و فعال بین تجربه نظری و عملی اسلامی و تجربه نظری و عملی مارکسیستی میتواند این مسئله و چالش مهم ایران را حل کند. این رویکرد ادبیاتی به وجود آورد که هنوز هم جامعه ما تا حدی با آن درگیر است.
رویکرد دیگر اسلامی بر آن بود تا بدون هیچ ایده اثباتی با تمام مظاهر تمدنی غرب مخالفت کند، موضوع خوردن ارمنی بادنجان به عنوان بدترین گناه مثال واضح آن است!
از منظر اسلامی رویکرد فعال ـ به این معنا که تصمیم گرفتند با پایههای فکری اسلامی با این موضوع مواجهه کنند ـ باز به چند دسته تقسیم میشدند. یک رویکرد اسلامی دیگر اعتقاد داشت که با بازشناسی تجربه غربی توسعه وجه صحیح آن در دستگاه نظری اسلامی بازسازی شود. اما یک رویکرد بنیادی تر هم بود که میگفتند تجربیات غرب را به کلی کنار بگذاریم و خودمان نظریه پردازی کنیم. اینها هم دو دسته اند؛ دسته اول که فکر میکنند تجربه عقلانیت اسلامی هم باید کنار گذاشته شود و یک خالص سازی حداکثری اتفاق بیفتد. بنابر نظر این گروه به ذخیره اندیشه و عقلانیت اسلامی هم احتیاجی نیست و هر کدام از آنها را با انگها و یا قیدهایی کنار میگذارند. اما دسته دیگر به لحاظ مبنایی رویکردیست که میگوید آنچه که امروز داریم میتواند تداوم تاریخی ذخیره عقلانیت اسلامی باشد؛ یعنی ما دارای یک تجربه نظری و عملی گذشته هستیم و باید آن را ادامه دهیم، عنوانی که ما برای عقلانیت نوین اسلامی انتخاب کردیم از این رویکرد نشات گرفته است. به این معنا که ما ناظر به اقتضاء نیاز امروز کشور که مسئله پیشرفت است، میخواهیم از آن با استفاده از ذخیره و انباره عقلانیت اسلامی که از گذشته به ارث بردیم، حمایت نظری کنیم. بنابراین تمدن اسلامی و عقلانیت اسلامی ادامه داشته و دچار انقطاع نشده است. اینگونه نیست که این عقلانیت کارآمد نباشد و کسانی ولو خیرخواهانه و اصولگرایانه و مبناگرایانه بخواهند مبانی جدیدی تولید کنند تا بتوانند کار موثری انجام دهند. این میراث عقلانیت ماست که فعال و زنده ناظر به آنچه که امروز به آن نیاز داریم، است.امام(ره) اینگونه بود و تمام سیستم نظری که جمهوری اسلامی را اینگونه به وجود آورده است. در مقام جمع بندی از آنچه تاکنون بیان شد باید گفت که ما میخواهیم برای مسأله پیشرفت کشور به عنوان خواست همه مردم ایران با استفاده از ذخیره عقلانیت اسلامی تبیینی نظری پیدا کنیم و کنشگر سیاسی و اجتماعی را حمایت کنیم و یا کنشگران سیاسی و اجتماعی به وجود بیاوریم که مبتنی بر این ذخیره عقلانیت به خواست مردم پاسخ دهند. بنا بر این جمع بندی و تجمیع، مبناگروی با مردمی بودن به اتحاد میرسد و دیگر دوگانگی میان آنها وجود نخواهد داشت. لازم به ذکر است که انقلاب اسلامی محصول چنین نگاهی بود؛ امام(ره) به لحاظ نظری به عنوان نقطه اوج عقلانیت اسلامی در دوران معاصر توانست به نقطه اوج خواسته همه مردم ایران تبدیل شود. ایشان به عنوان فیلسوف فقیهِ عارف یعنی مظهر همه عقلانیت اسلامی، توانست به محبوب ترین فرد تاریخ معاصر ایران تبدیل شود؛ یعنی آنچه که مردم میخواستند و آنچه که اسلام صحیح میدانست در شخصیت، نظریه و عمل او تجسم پیدا کرد. امام(ره) به لحاظ تاریخی محل تلاقی آنچه که صحیح بود به لحاظ نظری وآنچه که مردم درست میدانستند و خواسته مردم بود قرار گرفت. او به این مناقشه تاریخی پایان داد و توانست طوری سخن بگوید که خواست مردم بود و به گونهای عمل کند که اسلام میخواست، چون اسلامِ او همانی بود که مشکل و چالش مردم را در زندگی حل میکرد.
واقعیت این بود که روند پیشرفت خواهی مردم ایران که نحلههای مختلفی میخواستند به آن نظری و عملی پاسخ دهند، در روزهایی که به پیروزی انقلاب ختم میشد دو مانع عظیم داشت که اگر این دو مانع حل نمیشد، امام(ره) نمیتوانست موفقیتی پیدا کند. این موانع استبداد داخلی و استعمار خارجی بود. “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی” ایدهای بود که میخواست از منظر داخلی آزادی و از منظر خارجی استقلال را به مردم ایران اعطاء نماید. امام فرمود:” ما میخواهیم که شما مستقل باشید. ما داریم زحمت میکشیم، ما خون دادیم، ما جوان دادیم، ما حیثیت و آبرو دادیم، مشایخ ما حبس رفتند، زجر کشیدند، میخواهیم که ارتش ما مستقل باشد. آقای ارتشبد، شما نمیخواهید، آقای سرلشکر، شما نمیخواهید مستقل باشید؟ شما میخواهید نوکر باشید؟! من به شما نصیحت میکنم که بیایید در آغوش ملت؛ همان که ملت میگوید بگویید. بگویید ما باید مستقل باشیم. ملت میگوید ارتش باید مستقل باشد، ارتش نباید زیر فرمان مستشارهای امریکا و اجنبی باشد.” نوع مواجهه امام(ره) با آمریکا را هم میتوانیم در همین ادبیات سازماندهی کنیم.
پس امام(ره) این موانع را از جلوی پای مردم برداشت و به نحو زایدالوصفی به سمت انتخاباتی شدن سیستم رفت. هیچگاه در جمهوری اسلامی ایران حتی در سخت ترین شرایط انتخابات دچار خلل نشد. در روزهای اول انقلاب با اینکه امام(ره) به آن انتخاباتها نیازی نداشت و اگر خیلی از آن انتخاباتهایی را که انجام داد نمیداد، هم مردم از او قبول میکردند، اما او تمام گامها را با صندوق رای پیش برد. به دلیل اینکه دیگر تفاوتی با مردم نمیکرد. با شروع جنگ اختلالها و موانعی به وجود آمد اما خواست اصلی مردم همچنان همان خواست (پیشرفت کشور) باقی ماند.
لازم است این همگرایی امام(ره) را که به توانست عقلانیت اسلامی را با خواست مردم پیوند بزند، با یک مرور تاریخی توصیف کنم. برخی فکر میکنند نظریه ولایت فقیه یا حکومت اسلامی و نگاه سیاسی اسلامی مخصوص و منحصر به امام(ره) بوده و از ایشان آغاز شده است. نه تنها اینگونه نبود بلکه به لحاظ تاریخی و حتی اعتقادی میتوان ادعا کرد که اگر امام(ره) در دوران شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود حتما حکومت اسلامی تشکیل نمیداد و به احتمال قوی حوزه علمیه قم را تاسیس میکرد و اگر مرحوم شیخ عبدالکریم حائری یزدی در زمان امام(ره) بود، محتملاً جمهوری اسلامی را تاسیس میکرد. این روند تکاملی تاریخی این ظرفیت را به وجود آورد که ما توانستیم در این نقطه چنین کاری انجام دهیم. البته نقد اساسی میتواند این باشد که چرا اینقدر دیر این اتفاق افتاد. این همان انتقادیست که آیندگان به ما هم میتوانند بکنند؛ یعنی همانطور که حق خود میدانیم که به گذشتگان بگوییم خیلی کند حرکت کردید و چرا تحولات را آرام رقم زدید، به آیندگان هم باید حق بدهیم که همین انتقاد را از ما داشته باشند، که چرا زودتر نه؟ واقعیت این است که این کار مثل دو امدادی است، به این معنا که هر کسی (رهبران دینی) گامی را برداشت و نفر بعدی توانست گام تکاملی بعدی را بردارد. این موضوع را کمی نظری تر مرور میکنم چون به بحث کمک میکند.
اندیشه اسلامی در دوران نص و ظهور معصوم(ع)، تکلیف روشنی دارد؛ اما نقاطی که این اندیشه پیشرفت کرده دقیقاً دورانی بوده که با نظام فکری بیرون از خود ارتباط گرفته است؛ یعنی هرگاه عقلانیت اسلامی در تماس و تعامل با دستگاه عقلانیت رقیب قرار گرفته رشد کرده است. نضج و نمو ابتدایی اندیشه اسلامی در زمان امام صادق(ع) و اوج آن در زمان امام رضا(ع) است که دوره ترجمه فلسفه یونانیست به زبان عربی. فردی به نام کندی (۱۸۵-۲۵۶) که دقیقا همزمان با امام رضا(ع) است فلسفه یونانی را ترجمه کرد. دوران امام رضا(ع) دوران گفتگوهای عقلانی و کلامی با متفکرین کشورهای دیگر بود، حتی برخی میگویند مامون امام(ع) را برای این به ایران دعوت کرد که بتواند در این مواجهه علمی موفق شود. کندی اولین فیلسوف اسلامی به معنای امروز است و بسیاری از بحثهای فلسفی که امروز داریم نقاط آغازش در اندیشه کندی وجود دارد. این مسیر ادامه پیدا میکند تا اینکه به لحاظ تاریخی به زمان ابن سینا(۳۷۰-۴۲۸) میرسیم، زمان او نقطه اوج است. کار عظیمی که او کرد این بود که دستگاهی به لحاظ فلسفی به وجود آورد که همین اکنون و بعد از گذشت هزار و اندی سال در دانشگاهها دکترای حکمت سینوی داریم. هنوز هم آثار او به طور کامل فهم نشده است و ظرفیت پژوهشی دارد. حتی امام(ره) در کتاب مصباح الهدایه ابن سینا را با تعبیر “لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ” یاد کرده اند و این نشان عظمت این دانشمند مسلمان است.
وجه تمایز تشیع با اهل سنت چند چیز است، ولی مهمترین آن عقل و عدل است؛ یعنی عقلگرایی و عدالتگرایی مهمترین وجه تمایز ما با اهل سنت است. عقلانیت شیعی عقل ترجمه شده از یونان را در متن خود قرار داد و آن را بازتولید و فرآوری کرد، به نحوی که امروز به تصریح شهید مطهری نسبت فلسفه اسلامی با آنچه که از یونان ترجمه شده مثل نسبت فیزیک قدیم با فیزیک جدید است؛ یعنی آن فلسفه وقتی در دستگاه عقلانیت شیعی قرار گرفت توانست بارور شود. تقریبا همزمان با ابن سینا شیخ مفید(۳۳۶-۴۱۳) میزیست که بنیانگذار رویکرد عقلانی دینی تر در چارچوب کلام و فقه است. کلام، رویکرد عقلی برای دفاع از آموزههای دینی است. تفاوت فلسفه و کلام در این است که در فلسفه تعهدی به نتیجه وجود نداشته و تعهد به روش یا عقل است؛ یعنی فیلسوف به نتیجه وفادار نیست و آن چیزی که برایش مهم است روش است. اما در کلام نتیجه مهم است. این دستگاه همزمان است با بنیانگذاری یک نحله فقهی کلامی که ادامه آن نحله دینی ترش که علم اصول و فقه است، شیخ طوسی (۳۸۵-۴۶۰) بنیانگذار اصول و فقه میشود؛ یعنی یک دستگاه عقلانی دیگر برای تولید دانش در قلمرو عمل. تفاوت فقه و فلسفه برای هدایت و رهبری عمل شکل میگیرد، هر دو کاملاً عقلی هستند دو نحله فلسفی و فقهی شکل میگیرد و مهمترین خلاء این دوران معنویت است؛ یعنی این دو دستگاه نتوانستند از شور معنوی و عشقی که در جانِ جوهر ایمان دینی بود حمایت نظری کنند. در این دوران است که مولانا در آثارش به این خلا واکنش نشان میدهد و در جایی میگوید: “پای استدلالیان چو بین بود، پای چوبین سخت بی تمکین بود. جالب این است که به لحاظ تاریخی گویی این اندیشه مانند فردی است که در حال رشد کردن میباشد. این مسیر ادامه داشت تا سهروردی (۵۴۹-۵۸۷) به عرصه آمد، سهروردی یعنی آتش عشق الهی و گویی آمده تا این خلا را پر کند. تمدن زایا و زنده اینگونه است، یعنی میتواند آنجا که چیزی کم دارد به موقع به حل آن مبادرت ورزد. دوران پس از ابن سینا تا قبل از ملاصدرا که حدودا قرن دهم است دوران ادبیات عرفانی ایرانیان رقم میخورد، سعدی و حافظ و اوج عرفان اسلامی در ابن عربی بروز مییابد. بنابراین ضلع سوم عقلانیت اسلامی و ذخیره دانشی اسلامی در کنار فلسفه و فقه یعنی عرفان به وجود میآید اما مشکل اینجا بود که اینها با هم سرجنگ داشتند، حتی کار به جنگهای نظامی در طرفداری از هر کدام از اینها انجامید که البته حکومتها هم از این دعوا بهره میبردند و آن را مزرعه حاصلخیزی برای تداوم حکومتهایشان میدانستند. این انشقاق ادامه داشت تا میرسیم به دوران ملاصدرا (۹۷۹-۱۰۵۰)، این اعجوبهای که توانست بین نحله عقلی و عرفانی همگرایی ایجاد کند. این همگرایی از نوع جمع بستن نبود بلکه نوعی امتزاج شیمیایی بود، یعنی توانست دستگاه عقلانیتی به وجود آورد که از هردو ذخیره استفاده کند. بنابراین اختلاف بین عرفان و فلسفه پایان پیدا کرد و پس از او ما دیگر به معنای مصطلح، روند تولید دانش به معنای عرفان نداریم. اما همچنان اختلاف با فقها وجود داشت.
جالب است بدانیم ملاصدرا تقریبا همزمان با دکارت است و خیلی از آموزههای صدرایی با آموزههای فلسفه جدید اومانیستی غرب قابل تعامل و گفتگوست، گویی در یک فضای واحدی به وجود آمده اند و هر دو به یک مسئله میپرداختند. حتی بعضی مواقع گویی مسئله جهانی مسئله واحدی میشود، با اینکه در آن زمان ارتباطات رسانهای نبود. به عنوان مثال اگر به آثار علامه جعفری که مکتبش مکتب صدرایی بود و خیلی با اگزیستانسیالیستهای جدید ارتباط داشته است توجه کنیم میبینیم که ایشان برای حرفهای خود از هر دو جا استدلال میکند؛ یعنی گاه جا دارد که بگوییم علامه چون با اگزیستانسیالیستها ارتباط داشت خیلی تحت تاثیر آنان قرار گرفته بود، اما اکنون میبینیم که این همگرایی به دلیل فضای عامی بود که بر این دوران تاریخی حاکم بوده و این ادبیات علمی را به وجود آورده بود. این همزمانیها چیز خوبی بود، حتی میبینیم که فلسفه سینوی دوباره ترجمه میشود و به غرب میرود که این همان دوران قرون وسطای آنهاست؛ یعنی دوران ابن سینا دوران قرون وسطای غرب است و فکر میکنم همین ادعا قابل پیگیری باشد که آنچه در دوران جدید در غرب اتفاق افتاد به احتمال زیاد محصول ترجمه فلسفه سینایی بود، چون خود آنها هم میگفتند که ما بازگشت کردیم به یونان باستان. رنسانس را به معنای بازگشت به یونان باستان میدانند، اما در واقع این اتفاق افتاد که ابن سینا آن را ترجمه و بارور کرد و دوباره به آنان تحویل داد. دکتر شریعتی مثال خوبی برای این رفت و برگشتها دارد. او میگوید کلمه الماس “ماس” بود که عربها به کار میبردند، بعد ما این کلمه را از آنها گرفتیم و گفتیم “الماس”، الان که عربها آن را میخواهند بگویند میگویند “الالماس” و میگویند این “ال” ایرانیست. این رفت و برگشتهای اندیشه عقلانی هم چنین حالتی دارد. این ماجرا ادامه پیدا میکند تا منتهی میشود به امام(ره)، ۳۰۰-۴۰۰ سالی که بین امام(ره) و ملاصدرا فاصله هست فقه و فلسفه در رقابت با هم جلو میروند. فیلسوفان شاگردان ملاصدرا هستند و فقها هم منطق خود را دارند. اختلاف آنقدر جدی بود که امام(ره) میفرمود پسر من که در فیضیه آب میخورد، لیوانش را آب میکشیدند به این دلیل که میگفتند پدرش فلسفه درس میدهد. آنچه که به وسیله امام(ره) و علامه طباطبایی اتفاق افتاد این بود که بین فقه و فلسفه هم امتزاج به وجود آوردند. اندیشه امام(ره) و ذخیره دانشیای که امروز از او داریم محصول امتزاج شیمیایی فقه و فلسفه به این معناست. امام(ره) نقطه اوج این امتزاج قرار دارد. خروجی این کار این میشود که تمام آنچه که امام(ره) مظهر اوست از منظر او نظریه ولایت فقیه است. تعبیر امام(ره) یعنی کسی که در قله ایستاده این است که “الإسلام هو الحکومه بشؤونها”(کتاب البیع، جلد ۲، ص۶۳۳). این جمله تاریخی ایشان است و تاریخ آن برای قبل از انقلاب است. این جمله یعنی «حکومت» کل آن چیزی است که من توانستم برای شما گزارش کنم، نه اینکه اسلام حکومت دارد، در آن صورت که چیز عجیبی اتفاق نیفتاده است، بلکه اصلا اسلام یعنی حکومت. گویی همه آنچه که برای شما روایت کردم عقبه نظری یا عناصر یک دستگاهیست که تجسمش باید حکومت بشود. اگر اینگونه است تمام آنچه که در اندیشه اسلامی داریم استدلالهای ما هستند برای نظام جمهوری اسلامی، پس نظام جمهوری اسلامی یعنی همه اسلام، نه اینکه اسلام چیزهایی دارد و نظام جمهوری اسلامی هم دارد، بلکه، اسلام چیز دیگری غیر از حکومت ندارد. امام(ره) تصور میکرد آنچه او میراث دار آن است یعنی حکومت در این زمان، میتواند به جایی برسد که با خواست مردم یکی شود. ایشان بر اساس این انگاره، جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد را بنا نهاد.
حال باید پرسید گامی که ما اکنون و در زمان رهبری عزیز و حکیم فعلی از آن صحبت میکنیم چیست؟ آن گام این است که دوران نظامسازیهای مختلف در زندگیست. کاری که در این دوران در حال انجام آن هستیم این است که در حوزههای مختلف زندگی میخواهیم دستگاه فکریِ تا امام را ادامه دهیم. امروز در شرایطی قرار داریم که با مدار قراردادن پیشرفت کشور میخواهیم این عقلانیت را بازخوانی کرده به نحوی که برای پیشرفت کشور دارای حرفهای روشن باشیم.
انتهای پیام/